شعرهای عاشقانه

MARJAN

 دیگه سراغمو نگیر ، که از تو هم بدم میاد

 

دلم یه چند روزیه که ، مرگ نگاهتو میخواد

 

 

تازگیا حس میکنم ، مال غریبه ها شدی

 

 

بهتره که یادم بره ، شور یه عشق بی خودی

 

 

بهتره که دل بکنم ، از کلک نگاه تو

 

 

جدا کنم راهمو از ، راه پر اشتباه تو

 

 

باید منم غریبه شم مثل خودت مثل چشات

 

 

قلبمو سنگی بکنم از تب سرد خنده هات

 

 

باید که از شهر دلت ، برم که دربدر بشی

 

 

تو کوچه ی نگاه من ، مثل یه رهگذر بشی

 

 

اگه یه روز به خاطرت ، شدم تو غصه ها اسیر

 

 

حالا ازت بدم میاد ، دیگه سراغمو نگیر


+نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت18:10توسط مرجان جون | |

 چه زیبا! گفتم دوستت دارم !چه صادقانه پذیرفتی! 

 
 
چه فریبنده ! آغوشم برایت باز شد !چه ابلهانه! با تو خوش بودم !
 

چه كودكانه ! همه چیزم شدی ! چه زود ! به خاطره یك كلمه مرا ترك كردی !
 
 
چه ناجوانمردانه ! نیازمندت شدم ! چه حقیرانه! واژه غریبه خداحافظی به من
 
 
 آمد!چه بیرحمانه! من سوختم
 

+نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت18:6توسط مرجان جون | |

دانم چرا چشمان تو، اشک آتشبار دارد
دانم چرا مژگان تو، تیر دل شـکـــار دارد

باید بگویم این زمان، اسرار دل با دوسـتان
که منم بسی ناتوان، تویی شـمع رفیق من
.
.
برای چشم عاشق تو نامه پست می کنم
همیشه ان تبسمی که میل توست میکنم
غم شکستن من و تو هم تمام می شود
تو فکر راه را نکن خودم درست می کنم
.
.
دوشینه فتادم به رهش مست و خراب
از نشه عشق او نه از باده ناب
دانست که عاشقم ولی می پرسید
این کیست کجایست چرا خورده شراب!!!
.
.
بس که دیوار دلم کوتاه است
هر که از کوچه ی تنهایی من میگذرد
به حوای حوسی هم که شده
سرکی میکشد و می گذرد……
.
.
آنکه چشمان تو را این همه زیبا می کرد

کاش از روز ازل فکر دل ما می کرد

یا نمی داد به تو این همه زیبایی را

یا مرا در غم عشق تو شکیبا می کرد
.
.
رفتی و ندیدی که چه محشر کردم

با اشکتمام کوچه را تر کردم

وقتی که شکست بغض تنهایی من

وابستگی ام را به تو باور کردم
.
.
ما و مجنون درس عشق از یک ادیب آموختیم
او به ظاهر گشت عاشق ما به معنا سوختیم
.
.
بگذارید و بگذرید
ببینید و دل نبندید
چشم بیندازید و دل نبازید
چرا که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت!!!!!!
.
.
گاهی گمان نمیکنی ولی میشود،
گاهی نمیشود،نمیشود که نمیشود،
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است،
گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود،
گاهی گدا گدای گدایی و بخت نیست،
گاهی تمام شهر گدای تو میشود.
.
.
خداحافظ ای نگار نازنینم
دگر شاید تو را هرگز نبینم
خداحافظ ای تمام هستی من
زعشق توست تمام مستی من
.
.
هرآنکس عاشق است از دور پیداست
لبش خشک و دوچشمش مست وشیداست
بهترین چیز نگاهیست که از حادثه ی عشق توراست .
.
.
چه سخته دلتنگ قاصدک بودن ، در جاده ای که هیچ بادی در آن نمی ورزد
.
.
یک لحظه سکوت کرد و حرفش راخورد بغضی نفس و گلوی او را آزرد
می خواست که عشق را نمایان نکند اشک آمد و باز آبرویش را برد

.
.
ای اشک دوباره در دلم درد شدی
تا دیده ی من رسیدی و سرد شدی
از کودکی ام هر آنزمان خواستمت
گفتند دگر گریه نکن مرد شدی
.
.
امروز برای من شرابی ای عشق هرچند که از پایه خرابی ای عشق
یک لحظه اگر حال خوشی می بخشی
یک عمر برای دل عذابی ای عشق
.
.
گر تو خرسند به آزار منی باش که من
به همینقدر که در یاد منی خرسندم

..

لاوترین شعر های کوتاه

برای دیدن شعر های کوتاه عاشقانه برو به ادامه مطلب

*******

+نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت18:3توسط مرجان جون | |

یه شعر خیلی عاشقانه......."

بگذار تا ببوسم تُنگ دهان تنگت     

                   آهسته تا نریزد خون از لب قشنگت

بگذار تا بگویم از عشق با تو بسیار

                 شاید اثر کند مهر در قلب پاره سنگت

بگذار تا بگیرم گیسوی تابدارت

             ای وای بی سپر چون بگریزم از خدنگ

بگذار بوسه گیرم از گونه های سرخت

                 بسیار بوسه گیرم از روی شوخ وشنگت

بگذار تا بنازم بر ناز چشم نازت

                     یک لحظه آرمیدن با غیر دوست ننگت

تو آهویی و عشقت چون پنجه ی پلنگ است

                        آهو توان  گریزد  از  پنجه ی  پلنگت؟

 

+نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت17:53توسط مرجان جون | |

خیلـــے ها بــاراכּرا نمــی فهمند

نمـــے فهمند باید خیس شـد تا سبڪـــ شد

نمے  فهمند ڪــه شیشه عینڪـشــاכּ باید نمناڪـ شود

نمــے  فهمند ڪـه با بــاران باید خندید


به بـــاراכּ باید 
عشق 
داد

با بـــاراכּ باید عشق کـــرد

و شــایــد بــاراכּ خیلــے  ها را نمــی فهمـد
 !

+نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت17:40توسط مرجان جون | |

 

رویا را دوباره باید ساخت . تا که یک روز به حقیقت پیوندد .

در خواب باید فهمید طعم زندگی را . شروع کن زندگی را با یک رویایی ناب

عشق را باید از انتهای جاده که هنوز هم چشم قادر به دیدن آن نیست درک کرد .

معنایش را باید چشید از دیگری پرسیدن کاری بس عبث و بیهوده است .

راز عشق را بر دیگری افشا مکن تا که خود پا به بیراهه نهد و عشق را فهمد

رویای خود را باز از نو آفریدم و شروع به گشت در فراسو برای بدست

آوردن راز عشق نمودم تا که معنایش را درک کنم و رویایم را به

حقیقت پیوندم .

باز همه چیز از یادم رفت و دوباره از خواب پریدم

+نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت17:29توسط مرجان جون | |

 

 

با آمدنت به زندگی ام معنا دادی ، تو یک مروارید پنهان در سینه ات را به من دادی

تا قلبم با تو به وسعت یک دریای بی انتهای پر از عشق و محبت برسد

با آمدنت به من نفسی دوباره دادی تا در ساحل قلبم

آرامش زندگی ام را مدیون امواج مهربان تو باشم

با آمدنت غروب به آسمان غمگین دلم لبخند زد

و 

 خورشید امیدها و آرزوهایم طلوع کرد

با آمدنت ساز زندگی ام چه عاشقانه مینوازد شعر با تو بودن را

شعری که اولش عطر نفسهای تو را میدهد و آخرش طعم نفسهایت را

حالا میفهمم عشق چقدر زیباست

حالا میدانم که عاشقترینم و میدانم با تو چقدر زندگی زیباست

با آمدنت چشمهایم را بستم و در قلبم با چشمهایت عهد بستم که همیشه مال توام

همانگونه که میخواهی مال تو میشوم

از آغاز جاده تا پایانش همراه تو باشم ، تا در نفسهای عاشقی ، هوای پاک تو باشم

تو همانی که میخواستم ، میخواهم من نیز همانی که تو میخواهی باشم

با آمدنت بی نیازم از همه چیز و همه کس

 تنها تو را ، تنها عشق تو را میخواهم و بس !

تو را میخواهم که با آمدنت دلم را سپردم به چشمانت

تا با طلوع چشمان زیبایت سرزمین دلم از نور برق چشمانت روشن شود

تا در این روشنی به سوی تو پرواز کنم و بگویم خوشحالم از آمدنت

با آمدنت اینگونه شد راز زندگی ام ، اینگونه شد که تو شدی همراز زندگی ام

و با تو ای همراز زندگی اینگونه آخرش شدی همه زندگی ام

عاشقتم همه زندگی ام


 

+نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت17:11توسط مرجان جون | |

 

 


خــــــدایـــا...

.

.
پشیمـــانی از آفـــرینــش انســـان...؟
تـــو هــم سیــگـار میـکشــی...؟
دردهــایـت فـــراوان اســت......!

.

.
دود سیگارت آسمان شهرم را فرا گرفته...!
کمتر بکش...میمیری !!!!

.

.

آنگاه چه کنم بی تو............. ؟؟؟

==========================

 

+نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت17:2توسط مرجان جون | |


هـمه زندگیـم درد اسـت؛ درد..

.
نمی دانـم عظـمت این کلمـه را درک می کنـی یا نــه؟!
وقـتی می گـویـم درد...

.

.
تـو به دردی فکـر نکـن که جسـم انسـان ممـکن است از یک بیمـاری شـدید بکـشد !

.

.
نــــــــه؛ روحـــم درد می کنـد !

 

+نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت16:57توسط مرجان جون | |

 

می گویند ” باران ” که می زند 
.
بوی ” خاک ” بلند می شود . . .
.
.
اما اینجا ” باران ” که می زند 
.
.
.
بوی ” خاطره ها ” بلند می شود !!

+نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت16:49توسط مرجان جون | |

صفحه قبل 1 ... 50 51 52 53 54 ... 66 صفحه بعد